http://jaryaneno.blogfa.com/post-163.aspx
گند زوربای یونانی هم دراومد
از شیطانپرستی و زنستیزی توش داره تا تمسخر ادیان و...
بیخود نیس اینقدر بزرگش کردن
ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
زوربای یونانی
زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس را یکی از دوستانم که از کتابخوانهای قهاری است بهم معرفی کرد.مدتها بود که کتابی را نخوانده بودم که اونقدر بهش علاقمند بشم که نتونم در خوندنش وقفه بندازم وهی با خودم این خونه واون خونه حملش کنم تا تموم بشه .شاید کاراکترهای اصلی این رمان کمتر از انگشتان یک دست برسه وشاید فقط خود زوربا وراوی متن شخصیت اصلی داستان باشند ولی اونقدر در پردازش ایده ها به مواردی دوست داشتنی بر خورد می کردی که ناخود آگاه کنجکاومی شدی ودلت می خواست صفحه به صفحه بخونی وجلو بری و این شخصیت منحصر بفرد" زوربا" رو کشف کنی ولذت ببری .خصوصا اینکه در این کتاب دیدگاه های منحصر به فردی در باره ی زن,کرامت انسانی ,خرافه های مذهبی وزندگی کردن در لحظه ی حال وزندگی بدون تعصب ارائه می دهد بی اندازه به من حظ وافر می بخشید ووقتی جمله های این کتاب را می خواندم که حقیقتا ندای درونیم بود که هرروز وهر لحظه در درونم سر کوبش کرده بودم یه جورایی کیف می کردم .به همه توصیه می کنم این کتاب را بخوانندومن حاضرم این کتاب را به شما قرض هم بدهم تا بلکه در حس وحال خوب من شریک شوید...این رومان ماجرای نویسنده ی جوانی ست که می خواهد به خودش استراحت بدهد ومدتی از خواندن کتاب ونوشتن فاصله بگیردو برای راه اندازی مجدد یک معدن زغال سنگ سفری به جزیره کرت می کند.درست قبل از مسافرت با مرد ٦٥ ساله راز آمیزی آشنا می شود به نام آلکسیس زوربا که اورا قانع می کندکه او را به عنوان سرکارگر معدن استخدام کند....زوربا از جمله شخصیتهایی ست که هم می توانی دوستش داشته باشی وتحسینش کنی وهم به عملکردهایش ورفتارهایش نقد مفصل داشته باشی ولی من مثل این نویسنده که در پایان ماجرا شیفته ی این مرد وشخصیتش شده بودبی اندازه از او خوشم آمد از جسارتهایش از شادی هایش از اینکه سعی می کرد از لحظه لحظه ی عمرش لذت ببرد وگاهی نگرانیش همین بود که مبادا لحظه ای غم این زندگی را بخورد .شخصیتی که نسبت به هیچ چیز وهیچ کس وهیچ باور وعقیده ای تعصب نداشت رها وآزاد بود وبه خاطر رهابودنش ودر بند این باور وآن عقیده نبودنش از تمامی زندگیش لذت می برد به تمامی معنا .خلق چنین شخصیتی هنرمندی زیادی می خواهد .ولازمه خلق چنین شخصیتی شناخت ابعاد شخصیتی انسان نیازها وخواسته هایش وهمینطور فرهنگ عمومی اجتماعیست که فرد در آنجا زندگی می کند .در بخشهایی از این کتاب دوشخصیت اصلی داستان به صومعه ای می روند وچند شبی را آنجا می مانند این بهانه ای می شود که این نویسنده به مذهب وآیینهای مسیحیت ورهبانیت وکلیساواسقف اعظم ,نقدهایی غیر مستقیم ولی واضح وروشن داشته باشدکه ازجمله جذابیتهای متن این کتاب برای من بودکه بعضی از این جمله هارا همین جا می نویسم :دنیا ایشان را از خود رانده بودولی آنها دنیارا از خود نرانده بودند .اه بروند بمیرند!همه شان شیطانی در جسم خود دارند یکی زن می خواهد دیگری ماهی دودی وآن یکی پول وآن دیگری روزنامه ...یک مشت کله خر !چرا اینها به مردم فرود نمی آیند تا از همه این چیزها سیر شوند ومغز خود راتصفیه کنند؟به چه دلیل باید حضرت مریم مسوول ولخرجیهای تو باشد؟زوربا گفت :مسوول است واز مسوول هم بالاتر!خود آن حضرت پسری آورده که خدای ماست .این خدا هم مرا که زوربا هستم آفریده وبه من آلتی داده که می دانی .واین آلت لعنتی ,به محض اینکه چشم من به جنس زن می افتد از خود بیخودم می کند ومرا وامی داردکه سر کیسه را شل کنم .ملتفتی ؟بنابراین آن حضرت ملتفت است واز مسوول هم بالاتر است وناگزیر باید تاوان پس بدهد .حیف که چنین ریاضتی وچنین نجابتی فاقد روح استدقت کرده ای ارباب !هر چیز خوبی که در این دنیا هست اختراع شیطان است؟زنان زیبا ,بهار ,خوک شیری کباب کرده ,شراب وهمه این چیزها را شیطان درست کرده است .واما خدا کشیش ونماز وروزه وجوشانده بابونه وزنهای زشت را آفریده است....!اَه!ودر آخرین لحظه هایی که در صومعه به سر می برند نویسنده این ها را در ضمیر ناخود آگاه خود بیان می دارد که به نوعی تایید عرفان عملی ست :گویی همه آن تر وتازگی وآن سبکی وآن سر مستی ناچیز خود خدا بود .خدا در هر لحظه تغییر چهره می دهد وخوشا به سعادت کسی که بتواند اورا زیر هر نقابی بشناسد خدا گاهی به صورت لیوانی آب خنک است گاهی به صورت پسرکی که روی زانوان شما می جهد یا زنی افسونگرویافقط به صورت یک گردش کوتاه سحریگاهی وقتها که این شخصیت زوربا حرفهایی می زد از جنس شعور ونگاه دقیق وکاوشگرانه به هستی وانسان وخداوندگار حقیقتا مبهوت می ماندم بهتی سرشار از پرسش آمیخته با سکوت ممتد وگاهی بلند بلند با خودم زمزمه می کردم زوربا! زوربا! (البته با آهنگ کلام پرویز پرستویی در آژانس شیشه ای که می گفت فاطمه فاطمه بخوانید )در حین مطالعه کتاب جملات زیبایی که برایم خوشایند بود را زیرش خط کشیدم که اگر خواستم به دوستی کم حوصله هم بدهم بخواند از خواندنش لذت ببرد .چندین جمله از این کتاب را بر گزیده ام که در اینجا برای لذت بردنتان می آورم .....تنهاراه نجات خودت این است که برای نجات دیگران مبارزه کنی ...برای سنتور زدن باید خیال راحت داشت باید منزه از هر فکری بود وقتی بچه هاگرسنه هستندونق می زنندکجا دل ودماغ ساز زدن می ماند ؟وشاید عشق بزرگترین شادی موجوددر این دنیا باشد.ماتاوقتی که در خوشبختی هستیم به زحمت آن را احساس می کنیم وفقط وقتی خوشبختی گذشت وما به عقب می نگریم ناگهان وگاه با تعجب حس می کنیم که چقدر خوشبخت بودیم ..کسانی هستند که آنچه می خورند تبدیل به کثافت وچربی می کنند.بعضی آن را به کار وشور ونشاط وبقیه به قراری که شنیده ام به خدا تبدیل می کنندزن چیز دیگری ست .زن بشر نیست.پس چرا از او کینه به دل بگیرم ؟زن موجود غیر قابل درکی ست وتمام قوانین شرعی وعرفی درباره ی او به اشتباه قضاوت کرده انداز اوپرسیدم :پدربزرگ چرا گریه می کنی ؟واو گفت پسرم تو خیال می کنی گریه ندارد که من دارم می میرم واین همه دختر زیبا را جا می گذارم .زوربا آهی کشید وگفت آه پدر بزرگ بینوای من ,اگر بدانی که حالا چه خوب معنی حرفها یت را می فهمم....زن مثل یک چشمه خنک است آدم خم می شود عکس خود را در آن می بیند واز آن می نوشد وباز می نوشد تا استخوانهایش سبک می شود ....باورکن ارباب که زن مثل یک چشمه است.خدا یا باید به ما مردها عقلی بدهد یا روی ما یک عمل جراحی انجام بدهد .در غیر این صورت کلکمان کنده است .!حال که تو پیش من نیستی وچهره مرانمی بینی ومن از آن نمی ترسم که ضعیف النفس, ومضحک جلوه کنم به تو می گویم که بسیار دوستت دارم.من خدارا عینه خودم تصور می کنم فقط با این تفاوت که اوبزرگتر وقوی تر وخل تر است .وگذشته از این جاودانی ست .خدایا تو چه بزرگی وچه ستایش انگیزند کارهای تو !ارباب نگاه کن ببین زن چه موجود مکاری ست این مخلوق حتی می تواند خدارا هم روی انگشت کوچکش بچرخاند !اوزن است وزن مخلوقی ست که دائم از بخت خود شکوه دارد.راستی خال گونه های زنان هم برای خودش رازی ست,ها!تودقت کرده ای ارباب!پوست صاف ولیز است ویک دفعه به آن خال سیاه می رسد ..همین برای پراندن عقل از کله ی ادمی کافی ست .به هر جای زن دست می زنی فرق نمی کند در واقع به شاخ شیطان دست می زنیم ...وبدان که راه دیگری برای نجات نیست جز اینکه ادم از هر چه هوس می کند به حد اشباع بخورد نه اینکه خودرا از ان محروم کند اره رفیق تو چطور می توانی خود ت را از شر شیطان خلاص کنی جز اینکه خودت یک برابر ونیم او شیطان نشوی ؟خدای مهربان کسی است که نه درهفت طبقه آسمان می گنجدنه در هفت طبقه زمین ولی در دل ادمیزاد می گنجد پس زنهار زوربا که هیچ وقت دل کسی را نشکنی !کافی ست !برویم دوستی خودرا با شراب آبیاری کنیم .پی نوشت :ومثل همیشه ومثل همه ی کتابهای کتابخانه ام جلد این کتاب از دستهای نازنینِ نازنین دخترم ,جان سالم به در نبرد که نبرد...!