سلام استاد.
ممنون به خاطر مطلب بینهایت روشن گرتان.
خاطره زیر از احمد کسروی کاملا مهر تائید به مطالب شما می زند:
«آن شب در قهوه خانه خوابیدم. فردا هر چه بیوسیدم چارپادار نیامد. گفتند چون در جلو باران می بارد و راهها بسیار بد است، چارپاداران از سفر باز ایستاده اند.شب دوم نیز در آنجا بسر آمد. فردا دو سه چارپادار پیدا شدند و پس از گفتگو پذیرفتند که بار مرا بر دارند و من خودم پیاده روم. اینها نیز می گفتند ، نخواهید توانست... بدینسان با آنان راه افتادیم روز نخست دشواری نداشت. در انجا ها باران کم آمده بود. روز دوم باران و گل فزونتر بود و دشواری ها پیدا شد. از میان گلها که می رفتم کفش هایم تاب نیاورد و دوختش از هم شکافت. چون در سر راه آبادی ها به هم نزدیک است در چند جا ایستادم و کفشهایم را بدوختن دادم. در بسیاری جاها شاهراه در میان باتلاق گم شده بود و من آن را نشناخته گم می کردم.
شاهراه مازندران را در زمان شاه عباس بزرگ ساخته و با سنگ های بسیار بزرگ فرش کرده بودند. ولی کم کم سنگ ها کنده شده و راه از میان رفته و تنها نامش مانده بود.!!! من می دیدم می گویند : «جاده شاه عباس» ، ولی در هیچ جا جز گل و باتلاق چیزی نمی دیدم. نشانی که شاهراه را بفهماند در میان نبود.
یک دشواری دیگر برای من داستان زبان می بود ، «مازندرانی آن فارسی نمی فهمیدند و من مازندرانی نمی فهمیدم». تنها یک واژه «ببو» (برادر) را یاد گرفته بودم که چون راه را گم می کردم ، از دور هر که را می دیدم بانگ بر می داشتم : «آهای ببو» و چون می امد و یا می ایستاد و من می رفتم ، راه را از او می پرسیدم و با دشواری چیزی فهمانیده و می فهمیدم.
نخست بار بود که با نیم زبان های ایرانی برخورد پیدا می کردم. نخست بار بود که از بودن آنها آگاه می شدم. در دماوند و کیلون که نیم زبان دماوندی را شنیدم با خود گفتم روستاییانند و فارسی را شکسته بزبان می آورند. ولی در اینجا فهمیدم نچنانست و داستان به گون دیگر می باشد».(10 سال در عدلیه ص17)
این تازه زمان احمد کسروی در 100 سال پیش است خدا زمان علی محمد باب یعنی 200 سال پیش را به خیر کند که همین جاده ها هم نبوده و ارتباطات بین شهرهای پراکنده با زبان های مختلف از این هم حادتر بوده. مثلا دوست دارم بدانم چگونه علی محمد باب توانسته عقاید خود را به مردمی که هیچ فارسی نمی دانسته اند انتقال بدهد؟!