ثبت امپراطوری پارس در گینس
اوهووم . بذار یه قصه رو یادآوری کنم .
موش
گربه
و صاحبخانه
گربه وظیفه اش شکار موش بود . یه روز پا رو دم موشه میذاره و می خواست یه لقمه چپش کنه ، یهو موشه در ثنای گربه آواز قشنگی سر داد . گربه مبهوت ماند اما هنوز پنجه اش شل نشده بود که به موشه مجال گریز بده .
موشه باهوش بود فهمید که دندان های گربه پشت سیبیلش پنهان شد .. پس هنوز امیدی بود . به گربه گفت من دوستان فراوانی دارم خوش الحان تر از من ، رخصت بده تا آنها را به حضور شما معرفی کنم . موش ناقلا بود فکر بکری به سرش زد حالا که برای چند دقیقه توانست با دشمن سوگند خورده اش هم کلام بشه پس چرا از وقت استفاده نکنه و برای همیشه خودش و قبیله اش رو از شر عدو نجات نده ؟ باید که خلاص بشن . یه سوت زد از ریز و درشت موش ها جمع شدند . گربه این همه موش را یه جا ندیده بود . از روزی که به اون خونه اومده بود روزانه دو تا شکار و به نیش می کشید . موش ها اشاره رییس قبیله رو گرفتند و گربه را دوره کردند و آواز خواندند . رسا زیبا نرم مخملی .. می رقصیدند و پنجه های گربه سست شد سست تر و شل تر و غرق در آیینه ای شد که رییس موش ها بعد از رهایی مقابلش گذاشت و او را دعوت به انعکاس چشمانش در آیینه کرد .
از فردا گربه دیگه وظیفه اش یادش رفت شکار از سرش افتاد موش ها دوره اش می کردند و با کنسرواتور براش ترانه هایی از زیبایی چشماش می خوندند .. زاد و ولد می کردند گربه اما نحیف و زارتر می شد .
اما یه نفر بود که از یه گوشه گربه و موش ها رو می پایید ؟
کی بود ؟ صابخونه .
صاحب خانه متوجه شد این گربه هیپنوتیزم شده حتی برای خودش هم قدم برنمی داره چه برسه برای رضای خدا . جمعیت موش ها هم که خداد خداد بالا می رفت . فرصت داد اما دید اعتیاد خودستایی از کله گربه نمی افته
گربه رو با آیینه برداشت و برد گذاشت وسط بیابون و رفت پی یه گربه بی احساس و قوی تر .
از اون طرف گربه در دل بیابان تنها همچنان محسور چشمانش در آیینه ، دیگه خبری از رقص و آواز موش ها نبود . غذا نبود عشق نبود بچه نبود یه آیینه بود از صورت تکراری . همه اش
پایان
نتیجه اخلاقی قصه با خودت . گینس دیگه نباید مهم باشه چه برسه به ثبت و ضبطش . لاله نشان ها شگردشان همینِ . رقابت بیهوده و بعد آواز خوانی .
پارش یا همان پارس یا پرژن اسم مذکر امت یهود است .