abbas
ترور ناتمام شاه در دانشگاه تهران
5 گلوله ای
که به خطا رفت!
از آن 5 گلوله، حتی اگر یکی به خطا نرفته و جمجمه شاه را
متلاشی کرده بود، حوادث ایران می توانست مسیر دیگری را بپیماید!
دوست دختر، همسر ناصر، ناصر و پدر ناصر فخرآیی
سالهای نخست پس از سقوط نظام دیکتاتوری رضاشاه، سالهای تمرین جانشین او برای تحکیم موقعیت خود و بازگرداندن آب رفته به جوی است. فضای سیاسی ایران که با سقوط رضاشاه باز شده بود، هم علیرغم همه توطئه هائی که برای بستن آن می شد، همچنان باز بود. دربار از جمله کانون های مهم این توطئه ها بود و این درحالی بود که در خود دربار شاه نیز کشاکش قدرت میان اشرف و علیرضا، خواهر و برادر شاه با محمدرضا درجریان بود. هریک از آنها خود را جانشین مقتدرتری می دانستند. در ارتش شاهنشاهی سپهبد حاج علی رزم آراء هیچ یک از درباری ها را قبول نداشت و شاید هم نظام شاهنشاهی را. یعنی همه آنها را یکجا نمی خواست. در بیرون از حاکمیت حزب توده ایران بیش از همه نگران آینده نزدیک و بسته شدن فضای سیاسی کشور است. فضائی که درهای آن را پس از سرکوب حکومت خودمختار آذربایجان ایران نیمه بسته کرده بودند.
در چنین فضای سیاسی و حال و هوائی ناصرفخرآرئی در مراسم افتتاح سال تحصیلی 1327 در دانشگاه تهران، از فاصله ای بسیار کوتاه 5 گلوله بطرف شاه که در لباس نظامی رفته بود دانشگاه را افتتاح کند شلیک کرد. هیچیک از این گلوله ها به نقطه ای از سر و یا بدن شاه اثابت نکرد که او را از پای در آورد، درحالیکه حداقل دو گلوله مستقیما بطرف سر او شلیک شده و کلاه نظامی اش را سوراخ کرد.
کارت خبرنگاری ناصرفخرآئی و تنها عکس صورت به صورت شدن ناصر و شاه، لحظه ای قبل از تیراندازیناصرفخرآئی
کودکی زجر کشیده
جوانی در پی انتقام
ناصرفخرآئی، کشته شد، اما اگر کشته بود، تاریخ معاصر ایران ورق دیگری خورده بود. او در سال 1327 در دانشگاه تهران 5 و به گفته ای 6 تیر به سوی محمدرضاشاه شلیک کرد، که شمشی در لوله گیر کرد. شاید همین ششمین گلوله می توانست کار را تمام کند. تقدیر بازی های تاریخی دارد.پیش از او میرزا رضا کرمانی ناصرالدین شاه را با تیری که بقول خود "به سوی شاه انداختم" کشته بود، پیش از او نیز حیدر عمواغلی بمبی دست ساز را زیر درشکه محمدعلی شاه انداخته بود که پای اسب ها را زخمی کرد و نه بیشتر. پس از ناصرفخرآئی نیز گلسرخی و بطحائی و دانشیان میخواستند آن کنند که فخرآئی تا نیمه کرده و ناکام مانده بود: ترور شاه!فخرآئی کشته شد، گلسرخی و دانشیان و میرزا رضا کرمانی اعدام، اما حیدرخان جانانه گریخت و به چنگ نیآمد، تا در جنگلهای گیلان بدست همراهان شورشی میرزای جنگلی کشته شد.همه این تیرها، استبداد را نشانه رفتند. ترور بیهوده است، البته نه همیشه! اما همین چند نمونه نشان میدهد وقتی همه دریچههای تحول و اصلاحات مانند دهان مردم بسته میشود، زبانها بریده و قلمها شکسته، جنبش عاصی از کجا سر در میآورد.درباره ناصر فخرآرائی کمتر مینویسند. در جیبش کارت نشریه "پرچم اسلام" را یافتند، اما آنها که به ترور حسنعلی منصور و هژیر و رزم آراء و احمد کسروی افتخار میکنند، ترور شاه را نه آن زمان که شاه بود و نه بعد که شاه رفت به ریش نگرفتند!رهبران حزب توده ایران هم زیر بار این ترور نرفتند. تروری که به اعلام ممنوعیت فعالیت این حزب در سال 1327 انجامید. برخی گفتند رهبری حزب درجریان بود. گفتند نورالدین کیانوری دبیراول پس از انقلاب 57 حزب توده ایران از ماجرا اطلاع مستقیم داشت. بدین ترتیب است که نه سازمانهای اسلامی و نه حزب توده ایران هیچکدام ترور شاه در سال 1327 را مستقیم قبول نکردند و چهره و زندگی ناصرفخرآئی در آن سالها کمترآشکار شد و در این سالها نیز در فراموشخانه تاریخ نگهداشته شد.او که بود؟این بخش را از خاطرات شخصی و منتشر نشده ای بخوانید که دراختیار پیک هفته گذاشته شده و برای اولین بار انتشار مییابد:فصل اول و دردناک زندگی ناصرفخرآرائی«پدرش حسین فخرآئی پاسبان و مامور اجراء دارائی بود. حکم تخلیه خانه، تقسیم اموال بین ورثه و مصادره اموال بیوه زنان و... را اجرا میکرد. دلی از سنگ داشت و بیترحم بود. قدی کوتاه، پاهائی به شکل پرانتز و ابروهائی پرمو و کمانی. در جریان اجرای احکام تخلیه خانه و مغازه و تقسیم ارث دست روی این ملک و آن ملک می گذاشت و زنان شوهر مرده را با وعده حمایت صیغه میکرد و اموالشان را بالا میکشید. مادر ناصر فخرآئی از جمله این صیغهها بود. جوان بود که صیغه شد و به خانه ای آمد که زنان دیگری هم درآن بودند. ناصر را که بدنیا آورد، از خانه رانده شد. فسخ صیغه! خانه ای قدیمی حوالی خیابان سیروس و پامنار تهران.جمعهها میرفتیم به دیدار خواهر بزرگم که تازه زن یک پاسبان دارائی شده بود. حیاط خانه بزرگ بود و به ذوق بازی در آن میرفتیم. خواهرم فقط چند سال بزرگتر از ما بود. پدرمان را در جاده شیراز کشته بودند. صاحب چند کامیون بود و در آن سفر قالی و قالیچه به شیراز میبرد که میانه راه، در یک قهوه خانه کشته شد و بار کامیون به دزدی رفت. چند خانه و مغازه در تهران هم داشت که همه کرایه این و آن بود. پدرناصر، سروکله اش برای کارهای دارائی پیدا شد، اما خواستگار خواهرم نیز از آب درآمد؛ شاید هم به طمع دارائی باقی مانده از پدرم. ما 5 دختر 16 تا 3 ساله بودیم. مادرم دختر بزرگش را داد تا حرف و نقلی برای زن جوانی که 5 دختر داشت و خود از زیباترین زنان دوران خود بود بلند نشود. خودش هم خیلی زود زن یک مرد زن دار دیگر شد تا سرپرستی بالای سر خودش و دخترهایش باشد و اموالش را هم سرپرستی کند.خواهرم عروس همان خانه ای شد که مادر ناصر را حسین فخرآئی از آن جا بیرون انداخته بود و ناصر را نگه داشته بود.گوشه حیاط اتاقکی بود بزرگتر از لانه سگ. ناصر در آن زندگی میکرد. زندگی نمی کرد. در آن حبس بود. شاید 10-11 سال بیشتر نداشت. اتاق یک پنجره کوچک به سمت حیاط داشت که مثل زندان جلوی آن پنجره میله ای نصب شده بود. ما که در حیاط جمع میشدیم، او پشت پنجره انتظار آزادی اش برای پیوستن به ما و بازی با ما را میکشید. به خواهرم التماس میکردیم و او به پدرناصر التماس میکرد: بگذار چند ساعت بیاید بیرون و با بچهها بازی کند.بالاخره رضایت میداد، به آن شرط که نه از خانه بیرون برود و نه مادرش به درون خانه بیاید. مادرش که حالا در خانههای این و آن کار میکرد، نیمههای هر جمعه با یک دستمال شیرینی و میوه ای که از خانهها جمع کرده بود میآمد و پشت در خانه، در کوچه مینشست تا بلکه در خانه را به رویش باز کنند و ناصر را ببیند. گاه صدای گریه و التماس و گاه نفرینهایش را میشنیدیم.ناصر وقتی از اتاقش بیرون میآمد، مثل پرنده ای که از قفس بیرون بیآید بال میکشید. هیچکدام ما به گردپایش نمی رسیدیم. مثل ملخ از دیوار و درخت میتوانست بالا برود و مثل فنر میتوانست از جا بجهد! اصلا شادی ما در آن جمعه بدون حضور ناصر در بازی ممکن نبود. بعضی جمعهها، غروب، پدر ناصر دلش به رحم آمده و اجازه میداد مادر ناصر به داخل آمده و فرزندش را ببیند. ناصر را نمی بوسید، بو میکشید، مدام دست به سر و رویش میکشید، شیرینی دهانش میگذاشت. عاشق ناصر بود. این دیدارها کوتاه بود و بدستور پدر ناصر خیلی زود مادر را از پسر جدا کرده و از خانه بیرون میکردند.یک جمعه، وقتی وارد خانه و حیاط شدیم در اتاق ناصر را گشوده دیدیم. چند هفته بود که سرو صورتش زخمی بود و اجازه بیرون آمدن از اتاق را هم نداشت. حتی با التماسهای خواهرم از پدرش. شلاق و سیخ داغ و سیلی خوراک هفتگی او از پدری بود که نه تنها ما، بلکه خواهرم نیز از او میترسید. اما آن سر و صورتی که در این هفتهها از او میدیدیم خیلی بیش از گذشته کبود و خونین بود. کنار گوشها و گردنش زخمی بود. خواهرم هم نمی دانست پدر ناصر با او در آن اتاق کوچک چه کرده است. آن روز، خیلی زود فهمیدیم گنجشک از قفس پریده است. واقعا گنجشک از قفس پریده بود و ما هم خوشحال بودیم و هم غمگین که او دیگر نیست که به جمع ما برای بازی بپیوندد. خواهرم گفت: دو شب پیش، در اتاق را که همیشه از بیرون بسته بود، باز کرده، از درخت کنار دیوار بالا رفته و از خانه گریخته است.رفت و دیگر نیآمد، حسین فخرآئی ( پدرش) هم پیگیر پیدا کردنش نشد. رفت و بعدها شنیدیم عکاس شده است.وقتی به شاه تیرانداخت، پدرش هنوز پاسبان اجرائیات دارائی بود و سرگرم بالا کشیدن پول بیوه زنان و خرید ارزان املاک بیوهها و سند روی سند در صندوق بزرگ و سه قفله اتاقش گذاشتن. از فردای ترور شاه رد پاهای ناصر فخرآئی را پلیس گرفت و رسید به حسین فخرآئی.از یازده سالگی ناصر را ندیده بود و نقشی در ترور نداشت، اما دیگر نمی توانست پاسبان اجرائیات دارائی با آن لباس مخصوص طوسی رنگ باشد. بازنشسته اش کردند و یا بازخرید و یا اخراج؟ نمی دانم. بسرعت برق و باد شناسنامه ای با فامیل دیگری گرفت و همان حرفه را اینبار بدون لباس ویژه اجرائیات دارائی دنبال کرد. این بار از آنسوی بام آغاز کرد. چک اجرائی را نقد نمی کرد، بلکه آن را مفت میخرید و دست میگذاشت روی ملک و دارائی صاحب چک. تخلیه ملک این و آن را اجرا نمی کرد، بلکه وارد معامله شده و مفت میخرید. برای حسن شهرت نیز خیلی زود سفری به مکه کرد و شد: حاج حسین ارجمندنیا!فصل دوم زندگی ناصرفخرآرائیناصر فخرآرائی درفاصله آن شبی که از درخت خانه بالا رفت و گریخت تا آن روز که در دانشگاه تهران 6 تیر به سوی شاه شلیک کرد و وقتی هفتمین یا ششمین گلوله در لوله گیر کرد و از پشت به گلوله اش بستند، کجا بود و چه کرد؟بخش دوم زندگی او را به نقل از کتاب "خاطرات مطبوعاتی" فرید قاسمی و به نقل از دوست و یار وفادار ناصر فخرآئی در سالهائی که او از خانه گریخت، یعنی "مرتضی احمدی" بخوانید.« بهارسال 1324 که من هنوزفوتبال را رها نکرده بودم، دریک مسابقه دوستانه با تیم فوتبالی روبرو شدیم به نام « آفتاب شرق» که از بر و بچههای دوشان تپه تشکیل شده بود. مربی وسرپرست تیم جوان بلند قد و سفید رویی بود که گوشهای ناجوری داشت. مثل این که از هرگوش او تکه ای بریده باشند. نامش ناصرفخرآرایی معروف به « ناصربی گوش» یا «ناصرفنر» بود.آشنایی من با او از اولین مسابقه درزمین خاکی راه آهن آغازشد. ناصرغیراز اداره کردن تیم، دفاع وسط هم بود. اوبازیکنی خودخواه، جسور، قرص و استخواندار بود، شوتهای سنگین وسرکشی داشت، ازنفس کم نمی آورد و درطول بازی خستگی برایش مفهومی نداشت. فوتبالیست با تجربه ای بود، امابیرحمی ازحرکات پا به توپش مشخص بود، با هرتیمی که روبه رو میشد یکی دو نفراز یاران حریف را که دروازه او را تهدید میکردند با خشونت لت وپارمی کرد. آن زمان نه کارت زردی دربین بود و نه کارت قرمز. حتی اخطار به بازیکن خاطی هم معمول نبود، دو اخطاره بودن بازیکن و اخراج اززمین هم سابقه نداشت. در واقع میتوان گفت مثل امروزمقرراتی وجود نداشت که بازیکنان درزمین ملزم به اجرای آنها باشند.یکی دو بازی که با تیم آنها کردیم، با شگردش آشنا شدم و صریحا به او گفتم که اگرهریک ازبازیکنان راه آهن را مصدوم کنی پاسخ بدی به تو خواهم داد. یکی دوبارهم همین کار را کردم، حتی یک بار قلم پای او را نشانه گرفتم فریادش به آسمان رسید. ناصرکه برای اولین بار به زمین سختی بر خورد کرده بود لااقل برای ما دست و پایش را جمع کرد، هربارکه با تیم راه آهن که من مربی و سرپرستش بودم روبه رو میشد، جانب احتیاط را از دست نمی داد و این پایه دوستی من او شد. بالاخره هرچه باشد من هم بچه تخس جنوب شهربودم، این گونه درگیریها قلق وآشنای خلق وخوی ما بود و به اصطلاح جلوی این و آن کم نمی آوردیم، چون برای ما اسباب سر شکستگی بود. سرد و گرم چشیدهها به ما حقنه کرده بودند که جواب،های را باید با هوی بدهیم وهمین کاررا هم میکردیم.ناصرفخرآرایی جوانی بود جسور، خودخواه، بلندپرواز و درعین حال زود رنج و شکننده. به آنچه میگفت اعتقاد داشت و ازنصیحت و ارشاد گریزان بود. از میزان تحصیلاتش چیزی نمی گفت، ولی دوستانش میگفتند که بیش تراز پنج کلاس ابتدایی درس نخوانده. به ورزش علاقه زیادی داشت، اندامش ورزیده بود، با هرگونه اعتیاد به شدت مخالف و ازسلامتی کامل جسمی برخوداربود.درپایان سال 1325 به علت مشغله زیاد وکارهای هنری ناگزیر به ترک زمین فوتبال شدم، اما دوستی من و ناصرادامه داشت. او گاهی برای دیدن برنامههای من سری به تماشاخانه میزد ومن هم گهگاهی که فرصت پیدا میکردم به گراورسازی ای که او درآن کارمی کرد ودرساختمان گراند هتل واقع بود، میرفتم. ناصرگراورساز ماهری بود.دهه اول بهمن ماه سال 1327 که ناصر را برای دیدن نمایشنامه دعوت کرده بودم، اوهم متقابلا مرا برای جشن سالگرد افتتاح دانشگاه دعوت کرد که در حضورشاه برگزارمی شد. من که خیلی دلم میخواست این جشن را از نزدیک ببینم فوری پذیرفتم. روزموعود، پانزدهم بهمن ماه 1327، درحالی که یک کارت سفید چهارگوشه با اضلاع مساوی دردست داشت ویک دوربین مکعب شکل به گردنش آویزان بود، جلوی درورودی دانشگاه تهران منتظرم بود.مراسم شروع نشده بود که ناصر که درچند قدمی شاه ایستاده بود دوربین را برای عکس برداری جلوی صورت خود گرفت و به سرعت به طرف شاه تیراندازی کرد. روزبعد درمطبوعات خواندیم که اسلحه در دور بین جاسازی شده بود.